زایمان
سلام دوستان گلم
این نی نی ما امروز دوماهش تموم شد دیشب به شو شو گفتم مثل دوماه پیش بیمارستان بودم واس زایمان وای چه زود گدشت .........خیلی برام سخت بود نمیدونم چرا واس این یکی خیلی می ترسیدم
27 خرداد شب ساعت 11 خواهرم که از عصری پیشم بود شب که خواستم برم بیمارستان اشک تو چشام جمع شده بود خیلی میترسیدم نوید بوسیدم بعدش کلی گریه کردم نوید بغض کرده بود بهش گفتم مامان این اشک شوق خوشحالیه ولی ته دلم یه چیز دیگه بود هی میگفتم نکنه برم دیگه برنگردم ....
با خواهرم ستاره و خواهر شوهرم مهناز و ماد رشوهرم رفتیم بیمارستان بستری شدم .ازم ارمایش خون گرفتن بعد گفت باید بری ضربان قلب بچه را چک کنن .
بعد از یک ساعت این ور اون ور رفتن بستری شدم خواهرم و خواهر شوهر و ماد رشوهرم رفتن خونه من موندمو کلی دلشوره ...از اول بارداریم زیاد ااسترس نداشتم چون بچه دومم بود یه بار این راه رفته بودم {البته واس نوید نه به این شکل خیلی بد تر از این چون واس نوید اوژانسی بودم }ولی تو بیمارستان بد جوری دلشوره داشتم .شب تو بیمارستان اصلا خوابم نمی برد هم اتاقی ام بهم میگفتن بخواب فردا شب دیگه اصلا نمی تونی بخوابی با گریه کردن بچه و دردهای خودت ......اتاقای بقلی بچه ها دستشون بودن همه با هم گریه میکردن همش میگفتم خوشبحالشون کی بشه منم این وروجک به دنیا بیاد دگه از این همه دلشوره راحت شم ...فردا صبحش ساعت 5صبح امدن آماده امون کردن واس اتاق عمل فکر کردم صبح زود عمل میکنن ولی تا ساعت 10 طول کشید ا اون روز خیلی شلوغ بود اتاق عمل از جای که ما یه آشنایی با دکتر داشتیم بهشون گفته بود اول منو به اتاق عمل ببرن ..وقتی رفتم دکتر دیدم بهش گفتم خانم دکتر کشتی منو چرا این همه دیر بعد خانم دکتر گفت عوض تشکرته که تو آخری بودی ولی من گفتم اول تو را بیارن .بعد منم بهش گفتم دستت گلت ددر نکنه خانم ....از بس استرس دارم می ترسم گفت شجاع باش ترس نداره الان عملت میکنیم هیچی هم نیست ........فعلا تا این داشته باشید
اینم یه عکس از نوید جان :گفتم دلش ناراحت نشه ازش یه عکس بزارم قربونش برم خیلی این مدت بهم کمک میکنه همیشه بهش میگم مامان هر دوتاتون دوست دارم به یه اندازه الهی ییییی
اینم یه عکس دیگه از نوید و آیناز و نوین